من میدونم نباید خسته شد ، می دونم نباید برید .
میدونم زندگی ادامه داره . فقط دلم میخواست یه وقتایی ،
یه جایی یه گوشه ای وایستم بگم خستم و یکی بفهمه
چی میگم ، نه که فقط بشنوه هاا ، بفهمه !!
من میدونم نباید خسته شد ، می دونم نباید برید .
میدونم زندگی ادامه داره . فقط دلم میخواست یه وقتایی ،
یه جایی یه گوشه ای وایستم بگم خستم و یکی بفهمه
چی میگم ، نه که فقط بشنوه هاا ، بفهمه !!
چقد شروع سخته ، چقد نوشتن سراغاز برای هر متنی سخته .. کلمات تو سرم راه میرن ، اتفاقات جلو چشمم رد میشن اما سخته به زبون اوردنشون و نوشتنشون .. سعی میکنم به طور وحشتناکی تحمل کنم همه چیز رو ، سعی میکنم دختر خوبی باشم و کمتر غر بزنم به جون خودم و بقیه ، سعی میکنم شادیم برای بقیه باشه و غمم برای خودم ، خلاصه سعی میکنم ادم باشم . وقتی اخر ترم نزدیک میشه من میرم رو حد انفجار . چقدر دانشگاه میتونه سخت و فشرده باشه ؟ گفتم یکم میشه از زیر کارا در رفت میشه یکم تنبلی کرد . اما نه ، تو این دانشگاه و دانشکده بخوای دیده بشه کارت و خودت باید پوست خودت رو بکنی .. تمام تمام تلاشم برای حال خوب و حس خوب بعدشه . . دلم یه خواب بعداظهر میخواد ، دلم لک زده واقعا برای یک روز خونه بودن بدون کشیدن چیزی بدون بدون هیچ کاری .. یکم خواب لطفا . خب همینشم خوبه ، مرسی ازت و شکرت (:
فـرار کنم .. دور شمـ ..
نفس بکش .. تحملَم ته کشیده .. تصمیماتم دارن منفجر میشن .. میترسم ..
دوراهی سخته .. تردید بدتر ..
کی بشه برسیم به اون نقطه یِ ارامش .. داریم برمیگردیم عقب .. عقب ؟ اره .. فرقش اینکه همه چی درست
شده .. درست شه .. مهم نیست عقب باشه یا جلو .. فقط درست بشه ..
شاید نخوام دیگه کار کنم تو گروهمون .. اخ اخ کاش میشد بفهمم کدوم راه درست تره ..
خب تبریک میگم یاسمین جان همه ی سوالای قبلیت رو دوباره به مغزت برگردوندی .. بشین بگرد دنبال راه درست ..
کلافه شدم ...
سر خوش و مستم و از این حرفـا ..
حتی زیر پتو و فش فش کنان ( ادمی که نتونسته از سرمای بهار جیم شه )
با کلی کار نکرده .. ماکت نساخته .. پاور نصفه نیمه .. پرسپکتیو کامل نشده |:
دراز میکشم رو تخت ، له تر از اونیم که پاشم برم به مهمونمون سلام کنم . چشام از کم خوابی درد میکنه . این هفته وحشتناک فشرده بود . حالت تهوع میگیرم از این همه خستگی . این هفته بارونای خوبی اومد . مسافت خونه تا دانشگاه خیلی سرسبز شده . بوی ِِ زندگی میدن خیابونا . کیف میکنم نگاه میکنم که از هرجا یه چمنی یه سبزیی رشد کرده . قبلاً از بارون و نم خوشم نمیومد اما الان اینطور نیست نظرم تغییر کرده مثه خیلی چیزا که تغییر کرده . این هفته یا هفته های قبل یاد گرفتم با هرکس مثه خودش رفتار کنم . اجباری نیست همیشه مهربونم و آروم باشم . اجباری نیست حسای واقعیم رو تو دلم نگه دارم . میدونی هیچ اجباری نیست دیگه نیست . دوستم یه حرف خوبی زد گفت کسی که پشت سرت حرف میزنه جاش همون پشت سرته . یعنی اونقدر ترسوعه که بیاد جلو روت بگه . چقدر پراکنده مینویسم چقد همه چیز تو مغزم راه میره . چقد دوست دارم بنویسم تا حجم شلوغی ذهنم کم شه . دوستم گفت که تو عاشق نشدی ، کسی رو برای دوست داشتن پیدا نکردی !! ( این سوال عجیبش بخاطر جو وحشتناک دورو برمونه ) گفتم پیدا کردنی نیست ، ترجیح میدم کسی پیدام کنه تا اینکه پیداش کنم .حوصله ندارم یه آدم عاشق باشم ، نمیتونم مثه خیلیا برم تو دنیا و دنبال آدمی بگردم تا عاشقش بشم و یاد این جمله افتادم آدمای خوشبخت اونایین که عشق به موقع بیاد سراغشون .
با اینکه سعی میکنم روابط اجتماعی خوبی داشته باشم اما هنوزم کم میارم در مقابل خودم . سفیر گردشگری خیلی کمکم کرد و به این باور رسیدم که میتونم و حتی خودم تعجب میکردم از اینکه اینقدر دوستانه و با روی خوش میرفتم سمت آدمایی که از اونور ایران اومده بودن و اولین بار بود می دیدمشون اما روم هنوز باز نشده نسبت به بچه های گروه . خب من نمی تونم خودمو یهو بندازم وسط آدمایی که تا باحال باهاشون هم کلام نشدم ): امشب من حرص خوردم از خودم که اینقدر آرومم تو این شرایط .
اولین تعطیلاتی بود که خیلی خوش گذشت . اولین تعطیلات عجیب و جدید بود . فقطم بخاطر سفیر گردشگری بود . جزء بستن شیت پله هیچ کاری از دانشگاه رو انجام ندادم . از ۱۵۰ پرسپکتیو یه دونشم نکشیدم |: امیدوارم برسم تو این یه ماه بکشم .
امیدوارم این پوست کلفت شدنم تو برخورد با آدمایی متفاوت با برخوردهای عجیب باقی بمونه . امیدوارم گارد اجتماعی وجودم رو بذارم کنار . امیدوارم یکم همه چی رو راحت تر بگیرم .
اسم سال نودوهشت رو میذارم تغییر ، تجربه ی جدید . بهترین تجربه ی عمرم بود و هست . سفیر گردشگری بودن عالی بود برای من ِِ سخت صحبت و خجالتی . پایگاه هم یه آرامگاه با صفا و آروم و تمیز و قدیمی بود . بهترین اتفاقا ، روبه رو شدن با مسافرا بود که از همه جای ایران اومده بودن از اصفهان و تهران گرفته تا آلمان حتی . روبه رو شدن با یک خبرنگار و یک کارشناس میراث فرهنگی از تهران و یک محقق . بغل های سر صبح مسافرا (: لبخندشون و اشتیاقشون برای گوش دادن و پرسیدن سوالاتی که خود ما رو هم به چالش می کشوند . بوی نم بارون و ترس از سیل و اون بخاریِ که همه میرفتیم میچسبیدیم بهش . صندلی و میز کاریمون . ناهارامون تو خونه ی قدیمی . رنگ زدنامون ، گل کاشتن و باغچه تمیز کردن و تاب سواری کردن . هر پنج دقیقه بلند شدن و خوشآمد گفتن و توضیح دادن مطالب تکراری که گاهی قاطی میکردم چی رو به کی بگم . همه ی اینا رو تو قلبم نگه میدارم (: امیدوارم بازم بشه تو عرض سال این فعالیتها رورو ادامه داد .
شکرت خدا 💙
آروم (: فردا میشه گفت اولین روز کاری گروه انجمن . براش جنگیدم خیلی زیاد . شاید ماه ها وقت صرف کردم تا راضی بشن و اجازه بدن . میشه گفت از اولین قدم های آزادی گونه َ م . خوشحالم و شاکر (: مرسی خدا حواست بهم باشه ^^