ولی برنده اونه که میتونه خون سرد و آروم بجنگه .
+سوگند
جلسه بود . شورای شهر و شهرداری و رئیس دانشکده و اینا . شروع کردن به حرف زدن . بحث درمورد میراث یاران امسال . قضیه از این قراره که شهر ما میراث فرهنگیش کار خاصی نمیکنه اما بچه های مرمت و معماری اومدن یه گروه زدن به نام میراث یاران یعنی نوعی جذب توریست یعنی این گروه در خونه های قدیمی رو تو عید باز میکنن به رو مردم . اطلاعاتی دارن درمورد بنا رو دراختیار گردشگر میذارن بدون حقوق و مزایا اما امسال خواستار مزایا شدن بعد سه سال دلیلشم این بود که کسی ارزش قائل نشده بود حالا من و چندتا از دوستام اومدیم عضو این گروه شیم امروزم جلسه بود که مام رفتیم اخر سالن نشستیم . شما فکر کنید سه تا ترم دومی با اعتماد بنفس که چند وقت قبل با یکی از معماری های همین دانشکده سر رشته بحث کردن . ما رفتیم نشستیم بحث شروع شد و این کله گنده ها به سر کله ی هم زدن اما خب بحث داشت خوب پیش میرفت . تا اینکه وسطای جلسه شد تا اینکه عضو شورای شهر گفت چرا دانشجو ها چیزی نمیگن . شما این رو در نظر بگیرید که دانشجوهای معماری با اعتماد به نفس هیچی نگفتن ! یعنی ساکت . عضو شورا گفت چرا هیچکس حرف نمیزنه اصن برای چی اینجایین و اینا هیچکس حرفی نزد منم صورتم سرخ سرخ اما از درون اتیش . نمیدونم اصن چی شد که دستم رو بلند کردم و گفتم شاید ما این رشته رو به اجبار انتخاب کرده باشیم اما دغدغه ش رو داریم یعنی دغدغه ی اثار تاریخی بخاطر همینه اینجاییم و همچنین منتظریم شما ی تصمیمی بگیرید . من نمیدونم چی گفتم اما فقط خواستم اون چیز داخل مغزم رو به کار ببرم نمیدونم چقد موفق شدم یا وقتی همه برگشتن سمتم با خودشون چی گفتن . نمیدونم شاید خیلیا باید نظر من رو قبول نداشته باشن به من چه اما من شجاعتی ک هیچ جا به خرج نداده بودم رو خرج کردم طوریکه از خودم متعجب بودم . نمیدونم شاید چرت گفتم اما من خواستم حرفم رو بزنم . نمیخواستم اومدن و نشستم بی فایده باشه ! بعد حرفم نیم ساعت موندیم بعد چون 45 دقیقه رد شده بود از تایم کلاس دیگه رفتیم . نمیدونم تهش چی شد اما من خوشحال بودم از شجاعتم . نمیدونم شاید نباید این حس رو داشته باشم اما دارم حتی الان میگم چی بود گفتم من . اما خب میگم خیلی خوب بود ک حداقل حرف زدم . بابا دغدغم این رشتس و دغدغم اثار تاریخین . / اما از این به بعد باید بیشتر فکر کنم بیشترررر
یه اعتماد به نفس جالبی مهمون روحم شد . وقتی داشتم امروز صحبت میکردم به گذشته که نگاه کردم دیدم چقد سختی کشیدم که بزرگ شم . چقد اتفاقا از سر گذروندم چقد چقد حالا ارومم .. بهم گفتن خوشبختن از اشنایی با چنین دختر هنرمند و منطقی ایی .. تو دلم ذوق کردم و شکر کردم (: حس خوبی بود حس سبکی حس ازادی حس استقلال حس رها بودن . من امروز تمام نشدن ها رو شکستم . من امروز با عقاید چرند مقابله کردم . من امروز فهمیدم چقدر خوشبختم . من امروز فهمیدم هیچی ثابت نیست هیچ چیزی و هیچ چیز نشدنی نیست . من امروز رها شدم رهاااا .. (:
حتی خوابیدنم سخت شده . نمیدونم دیشب سر چی از خواب پریدم ، یک ثانیه هنگ بودم فقط دیدم دستم داره میلرزه . حتی تو اون لحظم گفتم ای خدا چرا نخوابیدم چرا من بیدارم ، یعنی اینقدر پریشون که نتونی تشخیص بدی بابا قبلش توعه لعنتی خواب بودی اما پریشون حال خوابیدی . میدونم میگذرعه همه چی .. اما همین گذشتن همین لحظه ها جون منو درمیاره . قوی بودن سخته .. من اصلا نمیخوام دیگه قوی باشم . حالم از هرچی قوی بودن بهم میخوره . دلم میخواد هرجور میخوام رفتار کنم ، دلم میخواد بعضیا رو بزنم له کنم و قابلیتی داشتم میتونستم از روشون رد شم له شن له له بعد خیلی شیک از کنارشون رد شم ، دلم میخواد بگم به من چه ، به تو چه ، به هیچ کس هیچ ربطی نداره که من بدم ، من اصلا میخوام بمیرم به شماها چه ، اصلا دوست دارم اینجوری باشم . دلم میخواد جیغ بزنم کلافگی مو . همینجوریش برج زهرمارم اما به درک به درک به درک . من ته کشیدم ته ته .. جون نداارم .
دیروقت است. خستهام. تنهایی مثل خالیِ ورمکرده و تاریک توی خمرهای سربسته اتاق را پُر کرده. خوابْ پناهگاه خوبیست: «خواب و فراموشی »
+ متن نمیدونم ماله کیه
دلم میخواد فرار کنم .. خیلی سعی می کنم خوب باشم همون خوب بودنی که معیار منه . اما گاهی نمیشه ، گاهی نمیشه همیشه مثبت دید همه چیز رو ، نمیشه قوی بود همیشه ، نمیگم همیشه طبق معیارام بودم اما همیشه سعی ام رو فکر میکنم کردم . گاهی دلم میخواد بعضی روزا تکرار بشه ، دلم میخواد همون حسا دوباره تو دلم حس شه ، اما نمیشه ، اون لحظه ها رفتن . اما خوب نفس کشیدم اون لحظه ها رو . خوب به یادم سپردم ، خوب باهاشون سر میکنم ، خوب یادم مونده . هرچند که دلم میخواد همون حسای خوب تکرار شه حتی تلاشم میکنم که تکرار بشن . این رو هم خوب یادم گرفتم وقتی حسای خوب میاد سراغم ، مثه یه بطری بشم و اونا رو جا بدم تو وجودم ، خوب همون لحظه ها رو زندگی کنم تا هیچ وقت حسرت نخورم. حسای خوب کم نیستن . اما همیشگی نیستن . تمام تلاشم به وجود اوردن شونه . /
روند بزرگ شدنم حتی تو نوشته های وبم هم معلومه .. تو بعضی پستای پارسال یا حتی چند وقت پیش ، دیگه منی که اونا رو نوشته نیستم . و هی به این باور میرسم که نوشتن رو بعد این همه مدت بلد نشدم . مگه نوشتن اصن بلدنیه ؟ چمیدونم .. هر کی یه هدف داره از نوشتن . منم هدفم نوشتنه .. نوشتن .