امروز بعد مدتها رفتم بازار .. بین هیاهوی خرید عید .. بین شلوغی های قشنگ و دلچسب
یه چادر خیلی قشنگ خریدم و خیلی خیلی دوسش میدارم (: از همه ی چادرام قشنگ تره
و مطمئن شدم از تصمیماتم و قسمت .. یه کیف هم گرفتم برای دانشگام (:
کفش هم ایشاالله فردا ..
.
. امروز برای هدفم جنگیدم .. خیلی زیاد .. خیلی خیلی اذیت شدم .. اما جنگیدم و
خدا رو هزار مرتبه شکر که جواب داد .. خدایا مرسی .
اختتامیه جشنواره فیلم فجر انعکاس رفتار جامعه ما با زنان است.
از مدرسه هایی که همه چیز یاد می دادند جز هنر.
از علایقی که در حد جمع کردن پوستر های فیلم امکان جلوتر رفتن نداشت
چون پدرهایی بودند که نخواستند دخترشان کارگردان بشود .طراح صحنه
بشود.
به موسیقی فیلم فکر کند.
استعدادش را باور نداشتند یا اصلا دلشان نمی خواست دخترشان پا به
وادی سینما بگذارد .
شوهری که نگذاشت همسرش آنچه باشد که دوست دارد.و از همه بزرگتر
نظام حاکمی که این سبک اختتامیه را برای جشنواره اش می پسندید.
دو ساعت تماشا می کنم سالنی مملو از مردها...
مجری مرد.
نود و چند درصد نامزد ها مرد.
اغلب برنده ها مرد.
عکاس ها مرد.
هیئت داوران.
چه می شود گفت... فقط تشکر می کنم از زن هایی که دیشب روی سن رفتند.
از فرشته طائرپور عزیز تنها زن عضو هیئت داوران.
از سحر دولتشاهی.
سارا خالدی زاده.
سارا بهرامی.
حتی اگر دخترکی که پاکت ها را برای مجری می آورد را هم بشمریم می شوند
پنج تا.
که هرچند تعدادشان به اندازه ی انگشتان یک دست است ولی اینها نورهای
درخشان امیدند در دل تاریک این جامعه ی مردسالار
#فاطمه_شاهبگلو
عآقا به من چه .. به من چه اصن ..
ملت تو حق خوردن استادن .. تو بستن چشماشون رو خوبیآ ..
برام مهم نیست چرت و پرتاشون .. برامم مهم نیست زمان بذارم و حقمُ
بگیرم .. خدا هست و خدا هست .. حسابتون با خدا .. همینـ .
اما من میرم ٬ میرم تا از شر این چرت و پرتا راحت شم ٬ میرم درست و
حسابی بر می گردمـ .. بر نمی گردم برای موندن ٬ میام برای بردن چیزای
باارزشم که الان نمی تونم ببرمـ .
میشه .. می تونم ..
من از همون بچگی عاشق خونه ی مامانیم بودم ، عاشق اینکه صبح ها چشام و باز
کنم و نور خورشید بخوره تو چشم ، عاشق اینکه بیدارم کنن برم سر سفره ی صبحانه
از اونجایی که مامان بابا شاغلن من فقط روزای تعطیل یادم میاد که سر یه میز صبحانه
بخوریم ، بقیه ی روزام هر کی سوا ..
خونه ی مامانی مثه اردو رفتن می مونه برام ، خونه ی مامانی با مامانی و بابایی خونه ی
رویایی .. اصن هر جا اینا باشن رویایی ، اما از وقتی بابایی رفته خونه ساکت تر و همیشه
یه چیزی کم داره ، اما وقتی میام خونش انگار بابایی بیشتر پیشمه بیشتر احساسش
می کنم (:
چه خوب که دارمشون .. چه خوب .. شکرت خدایا ..
این چند روز عذامون که گذشت ٬ با تمام غصه ها اما یه چیزش خوب
بود ٬ دور هم بودن ٬ جمعا شیش تا دختریمـ ..
تمام کل مراسم ما تیم پذیرایی بودیم قسمت خانم ها نوه های پسری
هم قسمت اقایون و مثله این جوجه اردکا پشت
سر هم ردیفی پذیرایی می کردیم ٬ بماند که بعضیا رو چند بار پذیرایی
می کردیم یک سریآم که بعدا فهمیدیم فلان چیز و پذیرایی نکردیم
و هممون هم نمی تونستیم از هم جدا بمونیم ٬ همه تو یه ماشین خودمون
رو جدا می کردیم و این ور اون ور می رفتیم ( خواهر طفلکم رو تو
صندوق عقب گذاشتیمش ((: و شب هم پیش هم تو
اتاق اقاجون می خوابیدیمـ ٬ هر شیش تامون رو دو تا تشک و دو تا پتو
خودمون رو جا می کردیم ٬ بخاطر تعداد مهمونایی که شب داشتیم ٬
پتو و بالشت کم بود و به ما تعداد کمی رسید ((:
تو حسینه هم هممون رو یه صندلی و میز می شستیم کلا جدایی ناپذیر
هستیم ما ((:
سوتی هامونم که سر به فلک می کشید ٬ خودم که شخصا شاید بیست
بار نزدیک بود وسط پذیرایی با تمام ظرفای دستم نقش زمین شم ٬
هم دیگه رو هم که می دیدیم از خنده نمی تونستیم خودمون رو کنترل
کنیمـ ٬ بزرگترها هم چون از پس پذیرایی بر نمی اومدن و مجبور بودن
هوای مهمونا رو داشته باشن به این وضع ما کاری نداشتن و گیر نمیدادن
اما جدا از کتو کول می افتادیم شبا و تا سرمون می رفت رو بالشت
بای بای ((:
+ شکرت خدایا (:
. افسوس نمی خورم چون همون موقعه ها هم درست زندگی مو کردمـ
دلتنگ اون روزای زندگیمم نمیشمـ شاید سختیش از الان کمتر بود اما
نمیخوام اون روزامُ میدونم که تو همون روزا بهترین تصمیماتُ گرفتم
که می تونستم بگیرم ٬ درستِ که سختیاش و غماش کم بود اما اگاهی
الانم ُ با هیچی عوض نمی کنم ٬ غصه نمی خورم ٬ شکایت نمی کنم
پیشش ٬ گله مند نبودم و نیستم و نخواهم بود ٬ چون می دونم حکمتی
داره و تا الانم فهمیدم خوبیای این مسائل رو .. درست که خیلی چیزا
از دست دادیمـ اما چیزایِ بهتر به دست اوردیمـ که شاید اون موقعه ها
این چیزها بدست نمی اومد .. میدونم که باید پیش می اومد .. می دونم
که این تقدیر بود .. می دونمـ که باید به دست خودت بسپریم ٬ به این که
اگه کسی به جای من بود چیکار می کرد فکر نمی کنم ٬ به این فکر می کنم
که بهترین کار و الان انجام بدمـ ٫ بهترین تصمیم و بگیرمـ و تن به خواسته
های آنی ندمـ ٬ میخوام ازت کمکم کنی .. کمکم کنی که یه وخت کم نیارم
یه وخت گله نکنم ٬ یه وخت شکایت نکنم .. میدونم که شرمندتم همیشه
خدا ٬ اما سعیَ مو می کنمـ قول میدمـ . سعی امُ می کنم همیشه .. اگه
کم اورد خانوادم من نذارم . نذار خم شیم باشه ؟ سرمون بالاست چون
تو رو داریمـ ٬ چون کسی جزء تو نباید قضاوتمون کنه ٬ چون کسی جزء
تو نباید بازخواستمون کنه .. • تو رو داریمـ چون ./
« آه به این حال بد .. »
دنیا می چرخه دور سرم .. روزهای سختی که گذشت یادم میآد .. دوباره گریه ها و جیغ
های دردناک .. هوای وحشتناک سرد .. سر خآک .. مراسم تشیع .. صورت مثل ماهش که
سفید بود .. بدرقه کردیمش .. چقدر مرگ وحشتناکه .. چقدر سخته ..
یاد امیدام می افتادم که وسط غمام میومد و ارومم می کرد .. یاد خندهای ما نوه ها
می افتم که نمیتونستیم وسط مراسم کنترل کنیم .. یاد اروم کردنا می افتم .. یاد
اشکایی که ریخت می افتم .. یاد حرفام با خودم می افتم : باور نمی کنیم .. فراموش
نمی کنیم .. داغ دلمون سرد نمیشه .. کمرنگ نمیشه .. فقط و فقط یاد می گیریم باهاش
زندگی کنیم .. هر لحظه که اشک می ریزیم انگار درد تازس ..
هی میگم هی میگم .. خدا بزرگه .. خدا بزرگ تر از دردهای ماست .. هی میگم شکرت
تا یادم نره .. یادم نره هیچ چیزی رو ..
میدونی ؟ خدا بزرگه .. درستش می کنه .. حل می کنه.. قوی ترم می کنه .. تنهام نمیذاره
.. هیچ وقت هیچ وقت .. من بهش ایمان دارم .. من جزء امیدش توکلش چیزی ندارم ..
.
.
+ شکرت .. شکرت ./