۵۹

رفتم پسر عمه کوچولومو دیدم (: اینقدر بامزس ،شبیه توپ میمونه *_*

دو سه تا بوسش کردم و دلم برای چشای رنگیش و اون دستای سفید کوچولوش ضعف 

کرد  . هنوز نمیدونن اسمشو چی بذارن :| الان ملقب به سیزدهمی ست ( مثه مامانش

که لی لی صداش می کردن )


+ چقد خیابونا شلوغه وای خداا .. چرا اینقدر مانتوهاآ زشت شدن خب |:

۵۸

پسر عمه جان ( نوه جان سیزدهمی که ترتیب دخترا و پسرا رو بهم زدی و حالا شدیم

با تو شیش دختر و هفت پسر ) خوش اومدی و قدمت مبارکمون باشه (:

+ بعد نه ماه فکر کردن و نظر دادن هنوز اسمش مشخص نشده ((: 

+ میدونم که اومدی حال و هوای همه رو عوض کنی ، تویی که ناخواسته بودی مطمئنم

خواسته عزیز دل همه میشی کوچولوترین نوه ^_^


۲

۵۷

بنده خیلی خوش خوابم و دیشبم خیلی شیک زود خوابیدم که نزدیکای چهار با صدای

مامانیم که می گفت : یاسمین در حیاط بازعه |: محکم با دو دستم زدم به صورتم 

و پریدم از خواب ، هیچی دیگه سکته کردم وقتی درو چارتاق باز دیدم و هر دو یواش 

یواش و ترسون ترسون رفتیم داخل حیاط و در و بستیم اومدیم بخوابیم از تو زیرزمین

صدای تلق تلوق اومد ( فکر کردم شش ساعت در باز باشه چه اتفاقی ممکنه بیافته )

مامانیم و با ترس بلند کردم و مجبورش کردم زنگ بزنه داییم بیاد از طبقه ی بالا و 

زیرزمین و همه ی خونه رو بگرده 

تا صبح هزارجور کابووس دیدم )):

خدا رحم کرد بهمون چون ما تنها بودیم )):

خدایا ممنون که رحم کردی بهمون .. مرسی .. شکرت

خدایااا شکرت :*

۵۶

دیدم چقد دلم موی کوتاه خواست (:

رفتم اریشگاه تا پایین گردن کوتاه کردمشون^_^

۲

۵۵

فکرای منفیم مثه خوره میمونن .. اگه بخوام ادامش بدم تمام ذهنم و می گیره و مال

خودش میکنه ، صبر و حوصله مو میجوعه و برام یه ذهن پر و در عین حال خالی از 

هر گونه فکر درست و حسابی میمونه .. هیچکس فکرای منفی رو دوست نداره ، هیچکس

ناامیدی رو دوست نداره ، منم ندارم و نمیخوام ، وقتی فکرا میاد سراغم ، هجوم میکنه 

سمتم غافل شم برده منو با خودش برده تمام ذهن و اعصابم و ، بعد مدتها یاد گرفتم

فقط بیخیال بودنه که جواب میده .. نه تحلیل کردن نه دلیل اوردن نه منطقی برخورد

کردن هیچ کدوم نمیتونه کلت و پاک کنه از این هجوم .. فقط باید بگی بیخیال .. باشه

بیخیال .. بیخیال تا هی دو رو دورتر شه .. تا برن گم شن (:

حالا میخواد هر فکری باشه راه نجات همینه .. برای من همینه.


۱

۵۴

کمکم کن قوی باشم .. کمکمون کن قوی باشیم .. کمک کن ..

نمیخوام کم بیارم .. نذار نذار نا امید شیم ..

خدایا خدایا خدایا تو کمکم کن .. کمکمون کن 

۱

۵۲

حالا اینجام .. اروم مطلق .. بی سر و صدا .. دور از هیاهو ..


۱

۵۱

« یآ ما داریم به وسیله اونا امتحان میشیم یا اونا دارن توسط ما دارن امتحان میشن »

من همیشه ترسیدم از گفتن حرفی که احتمال شکستن دلی رو داشته باشه حتی یک درصد

اما نمیدونم چرا بقیه اینطور رفتار نمی کنن با مآ .. 

هر کاری میخوان می کنن هر حرفی رو هم میزنن ، هر چی هم بی عقل باشن و نفهم نه تا

این حد دیگه .. نوبره والآ .. 


۲

۵۰

چه عیبی داره تصمیمی بگیرم هر چند سخت .. 

دیگه ذهنم نمیکشه ، حوصله ی شلوغی ندارم ، جای اروم میخوام ، جایی که لازم

نباشه تحمل کنم ، تحملم تموم شده ، ته کشیده ، ته ته.. حوصله ی بحث ندارم ،

حوصله ی حرف زدن ندارم ، دلم میخواد خونه خالی باشه ، دلم میخواد تمام وسایل 

اتاقم و پرت کنم تو کوچه ، دلم میخواد هر چی دارم و بریزم بیرون و برام یه اتاق خالی

بمونه .. خالی خالی .. دلم میخواد دیوارا برن از دورم .. دارم خفه میشم ..

قبلا تصمیم گرفته بودم ، اما پشیمون شدم امشب دیگه تحملم ته کشید ، پاشدم و تمام

وسایل ضروری مو جمع کردم همشونو ریختم تو ساک .

« بردار .. چمدونت ُ بردار .. دل خسته برو .. »

 میرم .. میرم خونه ی مامانیم ..

میرم اونجا تا هر وقت شد ، میدونم دلم برای خوابیدن رو تختم تنگ میشه ، میدونم دلم

برای اتاقم تنگ میشه ، میدونم دلم برای مامان و بابا و خواهری تنگ میشه ، اما برمم ،

عصرا میان پیشم ، دلم تنگشون میشه اما برمم برمم از شلوغی ذهنم راحت شم ،

وقتی خونم ذهنم مشغول همه چیز میشه ، از ذهن مشغولم متنفرم ..

نجات پیدا می کنم میدونم .. میرم میرم میرم میرم .. 

خستگی مو می تکونم ، نمیدونم کی بر میگردم خونه ، اما دلم میخواد اونجا باشم مثه

 ده سالگیم مثه یازده سالگیم ..

تموم میشه مگه نه ؟ درست میشه مگه نه ؟ اره میدونم خوب میدونم .. میدونم .. میدونم

دلم میخواد یکی سفت بغلم کنه دلم میخواد الان فاطمه همین الان الان اینجا می بود ،

سرم و میذاشتم رو شونش تموم حرفامو بهش می گفتم .. کاش ..

تنهایی سخته .. دوری از دوستات سخته ،سخته سخته سخته ، سخته نتونی حرف بزنی .

سخته .. میترکی یهو ، میترکی و بنگ همه چی درهم برهم میاد تو ذهنت و از چشات

میریزه بیرون ، یا شایدم از دهنت .. اونجاس که میگی :  ترکیدمآا ، اما کاش حرف 

میزدم بجای داد و گریه ، کاش کااااااش زودتر همه چی حل شه تا خل نشدم  ..

.


شکرت شکرت برای همه چیزای زندگیم ، دیگه خجالت می کشم چیزی بخوام ، چون هر 

چی خواستم دادی بهم ،از تو نخوام از کی بخوام خب خدا ، بازم شکرررت

 شکرت شکرت دلبرترین معبود (:


۴۹

دلم میخواد خیلی چیزا بنویسم ، در مورد خیلی چیزهآ ، اما ذهنم واقعا یاری نمیکنه .. واقعا ..

دیشب با بچه های دوران ابتدایی ، دوستایِ دوران اول دوم سوم ابتداییم ، رفتیم کافه و برای اولین بار همدیگه رو دیدیمـ (:

تمام خاطرات اون دوران مرور شد ، یکی از قشنگ ترین لحظه های عمرم بود و چقد همه بزرگ شده بودیم و حسابی خانوم ،

هر چند دقیقه یه بار می گفتن : یاسمین چقدر تغییر کرده اگه تو خیابون می دیدیمش نمیشناختیمش و همه موهای فرفریمُ

یادشون بود (: خوشحال ترینهآا بودیم و حرف زدیم و حرف زدیم و دونفرمون ازدواج کرده بودن که قرار شد عروسیاشون دعوتتمون

کنن و بترکونیم ((: بعدم همه اون خیابون واقعا چرتُ پیاده رفتن اما من موندم و اومدن دنبالم .. چقدر مسخرس که یه چندتا از

خیابونامون که هر چند قدمی یک کافس و تو پیاده رو هاش پر دختر پسر که فقط میان همدیگرو مشاهده بنماین و مخ بزنن |:

خوشبختانه هیچ وقت تو این خیابون راه نرفتم و حتی وایستادن دم کافه هم واقعا وحشتناکه ، فقط باید با ماشین بری بیای ،

حتما حتما تابستون یه کلاس رزمی ثبت نام می کنم (: لازمهـ به جون خودم ، حداقل برای من ترسو و حساس 0:


من کلا ادم سخت پسندیم و هیچ وقت با بابام بازار نمیرم چون باید همون مغازه ی اول بخری و همیشه با مامانم میرم و

همیشه برای من باید یه هفته وقت بذاره ، شاید بگم یه مانتو فروشی رو پنج بار رفتیم و اومدیم و پرو کردم و بازم نخریدم

و سر کفشمم همینطور شد اما خدارو شکر اونی که میخواستم بالاخره پیدا شد و خریدمـ ، کلا مامانم یه نفس راحت کشید

از دستم بعد خریدامـ (: حالا باید برای خریدای خودشون هم برم |:


نشد هنوز تو این هفته با پشتیبانم صحبت کنم ، استرس دارم .. هنوزم کتابایی که سفارش دادم نرسیده و نگرانم چون

میخوام با خوندن این کتابآ با اون پسره که رتبه تک رقمی میاره تو قلمچی رقابت کنم ، با حرفاش جوری به وجدم اورد که

خودشم متوجه شد که حرفاش تو جلسه تاثیر گذاره ، نه کشور هستن |: پشتیبان جان کجایی ؟ ): چرا وقتی نیستم میزنگی

خب !


این هفته هفته ی سختی بود خیلی اذیت شدم ، راستش خیلی گریه کردم ، خیلی روم فشار بود ( نه فقط درس بلکه کل

زندگیم ) امـا اینقد صداش زدم اینقدر التماسش کردم که جواب دعآهامو داد و من هر لحظه از زندگیم شکرش می کنم ،

شکرت پروردگار بزرگم که جز تو پناهی نیست .


دوستم پدربزرگشو از دست داد ، امسال چه سالی بود من خودم دو تا پدربزرگم و از دست دادمـ .. هووف خدایا خوب

بگذرون برامون بقیه شو .. به چشاش که نگاه میکردم یاد اون روزای خرداد ماه می افتم ، یاد اون روزای وحشتناک زندگیم ..

یاد روزی که نمی تونستم پاشم .. دو زانو رو زمین نشسته بودم و بهش نگاه میکردم که تو اون کاور لعنتی بود و با صدای

بلند قربون صدقه ش می رفتم ، مامانم قبلا می گفت گاهی از درد و غم نمی تونی راه بری زانو هات صاف نمیشه ..

همونجا اون روزا همون لحظه صاف نمیشدم ، خم خم رفتم سمتش .. یاد فریادایِ خالم .. لعنت به اون روزا ..

چشای مامانش مثه چشای همون روزای مامانم بود .. پر از غم و درد .. هاای خداآ .. یاد دو سه هفته پیش افتادمـ .. بازم

یاد اون کاور لعنتی .. یاد روزی که اومدن ببرنش .. یاد چشای بابامـ .. بغلش کردم گفتم بابا تسلیت می گم : گفت یه وقت

غصه نخوری بابا .. یاد گریه هآی عمه هام که با اینکه دلم از چندتاشون پر بود اما تک تکشون ُبغل کردم .. گریه میکردن و سعی

میکردم ارومشون کنم .. فدای سرشون دلخوریامـ ، غمشون بزرگ بود .. بازم اوردن وبردن .. بازم اون زنگ که مامان سر صبح

خبر داد فوت جفتشون رو و من مثه هر بار فریاد میکشیدم ..

بغلش کردم ُ براش ارزویِ صبر کردمـ .. بهش گفتم هوایِ مامانتُ خیلی و بیشتر از قبل داشته باش .. سخت ترین کار دنیاست

تسلی دادن عزیزت که عزیزمون رو از دست دادیم اما سعی کن و تنهاش نذار .. تنها بمونن مریض میشن خدایی نکرده ..


+ یاد خالم افتادمـ ، هشت ماه گذشته امـآ خیلی ناارومه .. خدایا ارومش کن تو رو بحق بزرگیت آرامش بریز تو قلب و زندگیش.


+ شکرت خدایا ( بخاطر همه چیزِ همه چیز .. رقم بزن بهترینآ رو برامون .. قشنگترینهآرو برای همهـ )


" اینکه : جایی نیست جزء اینجا برام ، که بشه یکم دور شم از دنیا "
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان