نمیخوامـ وقتی هیچ چیزمـ برای یکسری از ادما مهمـ نیست و مطلقا
برای من همـ مهم نیستن ٬ نمیخوامـ مسئله ی کنکورمـ هم براشون مهم
باشه که البته میدونم سوال پرسیدن هاشون صرفا برای برطرف شدن
حس فوضولی شونـِ .
تمام تلاشم بر اینِ که به هیچ کس بدی نکنم .
و نه پدرم و نه مادرم هم بدی کردن رو بهم نشون ندادن ٬ چون همیشه
خودشون همه رو می بخشن و تو ذاتشون جواب دادنی وجود نداره و
متاسفانه یادمون ندادن که حداقل حق مون رو بگیریمـ ٬ من هیچ وقت
نشده وسط دعوا بتونمـ تمام حرفامُ به طرف دعواکننده بگمـ همیشه
همه چیز از ذهنم پاک میشه که انگار طرفم پاک ترین ادمـ روی زمینِ و
خیلی وقتهآ هم بخاطر نترکیدن بغضمـ سکوت کردمـ گاهی اوقات همـ با
خودم حین دعوا می گمـ : بذا همه بدی ها رو بندازن گردن من مهم اینِ
که خودم می دونم تقصیری ندارمـ ٬ وقتی می گم پدر و مادرم یادم ندادن
چون خودشون همیشه سکوت کردن و حق شون رو نگرفتنـ ..
اما وقتی به این سن و سال رسیدم کم کم دیدم که ادمای دور برمـ دارن
هی نیش میزنن هی سوء استفاده میکنن از خانوادمـ ٬ با گوشاهامـ
دروغاشون رو شنیدمـ ٬ دورو بودن هاشون رو دیدمـ ٬ اشک های مادرمـ
پدرمـ رو دیدمـ ٬ هی از چشمم افتادن ٬ از ذهنمـ به عنوان ادمای خوب
تبدیل به ادمایی شدن که بیرون از خط زندگیم هستنـ ٬ نمیخواستم
فامیلم باشن فامیلایی که از صدتا غریبه بدترن ٬ اما مگه میشه رشته ی
فامیلی رو قیچی کرد نه نمیشه یعنی نمیتونی / نمیتونم / نمی تونستم
هی تو دلم غصه خوردمـ هی رنج کشیدمـ گله کردمـ پیش خدا ٬ گریه کردم
٬ غصه ی سادگیمون رو خوردمـ ٬ نمیدونم کی اما میدونم که تصمیم گرفتم
هر وقت هر چی گفتن هر چیزی که به من و خانوادم ربط پیدا میکنه رو
در کمال احترامـ جواب بدم بدون هیچ قصد بدیـ . گذشت نمی دونم چند
وقت اما روزی اومد که من یه نقل قول کردمـ و تو ادامه نقل قولم گفتم
که من دیگه نمیذارم هیچ احد و ناسی تو کار خانوادم دخالت کنه ٬
نمیذارم هیچ کس خانوادم ُ ناراحت کنه و من هیچ وقت فکر نمی کردم
که این حرفام که بدون قصدی زده بودم به گوش اون ادما برسه و
تا امروز باعث بشه که هیچ حرکت و حرفی و دخالتی نکنـ و من شاکرم
که خدا از جایی که فکرشُ نمی کردم اومد و حل کرد مشکلم رو .
شاکرم ٬ هرچند ناراحتی بود تو این جریان ها ٬ اما یاد گرفتم توکل کردن
رو امید داشتن رو به خودش سپردن رو ٬ حال خوبی رو که خودش بهم
هدیه داد ٬ یاد گرفتم تو قلبم حضورشُحس کنم و درک کنمـ .