۴۴

من از همون بچگی عاشق خونه ی مامانیم بودم ، عاشق اینکه صبح ها چشام و باز

کنم و نور خورشید بخوره تو چشم ، عاشق اینکه بیدارم کنن برم سر سفره ی صبحانه

از اونجایی که مامان بابا شاغلن من فقط روزای تعطیل یادم میاد که سر یه میز صبحانه

بخوریم ، بقیه ی روزام هر کی سوا .. 

خونه ی مامانی مثه اردو رفتن می مونه برام ، خونه ی مامانی با مامانی و بابایی خونه ی

رویایی .. اصن هر جا اینا باشن رویایی ، اما از وقتی بابایی رفته خونه ساکت تر و همیشه

یه چیزی کم داره ، اما وقتی میام خونش انگار بابایی بیشتر پیشمه بیشتر احساسش 

می کنم (:

چه خوب که دارمشون .. چه خوب .. شکرت خدایا .. 



۳
مریم
19 Bahman 23:33
سلام عزیزم . شکر . تو خوبی؟ چ خبر از زندگی؟

پاسخ :

ذوق کردم مریمی کامنتتُ دیدم (:
شکر عزیزمـ .
خوبِس ((:
مریم
19 Bahman 23:35
پس چ خوب ک میتونی حسش کنی پدربزرگتو ... *: باهاش حرف بزن :)

پاسخ :

خیلی باهاش صحبت می کنم (: شنونده ی خوبیهـ (:
گیله دختر
20 Bahman 21:45
بهترین خاطرات خوب منم توی خونه ی مادر بزرگ و پدربزرگم اتفاق افتاده :)
صبح زود بیدار شدنا .. خاطره تعریف کردناشون .. شوخیاشون ..

پاسخ :

حیف که تکرار نمیشه .. 
" اینکه : جایی نیست جزء اینجا برام ، که بشه یکم دور شم از دنیا "
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان