Thursday 19 Bahman 96
من از همون بچگی عاشق خونه ی مامانیم بودم ، عاشق اینکه صبح ها چشام و باز
کنم و نور خورشید بخوره تو چشم ، عاشق اینکه بیدارم کنن برم سر سفره ی صبحانه
از اونجایی که مامان بابا شاغلن من فقط روزای تعطیل یادم میاد که سر یه میز صبحانه
بخوریم ، بقیه ی روزام هر کی سوا ..
خونه ی مامانی مثه اردو رفتن می مونه برام ، خونه ی مامانی با مامانی و بابایی خونه ی
رویایی .. اصن هر جا اینا باشن رویایی ، اما از وقتی بابایی رفته خونه ساکت تر و همیشه
یه چیزی کم داره ، اما وقتی میام خونش انگار بابایی بیشتر پیشمه بیشتر احساسش
می کنم (:
چه خوب که دارمشون .. چه خوب .. شکرت خدایا ..