این چند روز عذامون که گذشت ٬ با تمام غصه ها اما یه چیزش خوب
بود ٬ دور هم بودن ٬ جمعا شیش تا دختریمـ ..
تمام کل مراسم ما تیم پذیرایی بودیم قسمت خانم ها نوه های پسری
هم قسمت اقایون و مثله این جوجه اردکا پشت
سر هم ردیفی پذیرایی می کردیم ٬ بماند که بعضیا رو چند بار پذیرایی
می کردیم یک سریآم که بعدا فهمیدیم فلان چیز و پذیرایی نکردیم
و هممون هم نمی تونستیم از هم جدا بمونیم ٬ همه تو یه ماشین خودمون
رو جدا می کردیم و این ور اون ور می رفتیم ( خواهر طفلکم رو تو
صندوق عقب گذاشتیمش ((: و شب هم پیش هم تو
اتاق اقاجون می خوابیدیمـ ٬ هر شیش تامون رو دو تا تشک و دو تا پتو
خودمون رو جا می کردیم ٬ بخاطر تعداد مهمونایی که شب داشتیم ٬
پتو و بالشت کم بود و به ما تعداد کمی رسید ((:
تو حسینه هم هممون رو یه صندلی و میز می شستیم کلا جدایی ناپذیر
هستیم ما ((:
سوتی هامونم که سر به فلک می کشید ٬ خودم که شخصا شاید بیست
بار نزدیک بود وسط پذیرایی با تمام ظرفای دستم نقش زمین شم ٬
هم دیگه رو هم که می دیدیم از خنده نمی تونستیم خودمون رو کنترل
کنیمـ ٬ بزرگترها هم چون از پس پذیرایی بر نمی اومدن و مجبور بودن
هوای مهمونا رو داشته باشن به این وضع ما کاری نداشتن و گیر نمیدادن
اما جدا از کتو کول می افتادیم شبا و تا سرمون می رفت رو بالشت
بای بای ((:
+ شکرت خدایا (: