۴۹

دلم میخواد خیلی چیزا بنویسم ، در مورد خیلی چیزهآ ، اما ذهنم واقعا یاری نمیکنه .. واقعا ..

دیشب با بچه های دوران ابتدایی ، دوستایِ دوران اول دوم سوم ابتداییم ، رفتیم کافه و برای اولین بار همدیگه رو دیدیمـ (:

تمام خاطرات اون دوران مرور شد ، یکی از قشنگ ترین لحظه های عمرم بود و چقد همه بزرگ شده بودیم و حسابی خانوم ،

هر چند دقیقه یه بار می گفتن : یاسمین چقدر تغییر کرده اگه تو خیابون می دیدیمش نمیشناختیمش و همه موهای فرفریمُ

یادشون بود (: خوشحال ترینهآا بودیم و حرف زدیم و حرف زدیم و دونفرمون ازدواج کرده بودن که قرار شد عروسیاشون دعوتتمون

کنن و بترکونیم ((: بعدم همه اون خیابون واقعا چرتُ پیاده رفتن اما من موندم و اومدن دنبالم .. چقدر مسخرس که یه چندتا از

خیابونامون که هر چند قدمی یک کافس و تو پیاده رو هاش پر دختر پسر که فقط میان همدیگرو مشاهده بنماین و مخ بزنن |:

خوشبختانه هیچ وقت تو این خیابون راه نرفتم و حتی وایستادن دم کافه هم واقعا وحشتناکه ، فقط باید با ماشین بری بیای ،

حتما حتما تابستون یه کلاس رزمی ثبت نام می کنم (: لازمهـ به جون خودم ، حداقل برای من ترسو و حساس 0:


من کلا ادم سخت پسندیم و هیچ وقت با بابام بازار نمیرم چون باید همون مغازه ی اول بخری و همیشه با مامانم میرم و

همیشه برای من باید یه هفته وقت بذاره ، شاید بگم یه مانتو فروشی رو پنج بار رفتیم و اومدیم و پرو کردم و بازم نخریدم

و سر کفشمم همینطور شد اما خدارو شکر اونی که میخواستم بالاخره پیدا شد و خریدمـ ، کلا مامانم یه نفس راحت کشید

از دستم بعد خریدامـ (: حالا باید برای خریدای خودشون هم برم |:


نشد هنوز تو این هفته با پشتیبانم صحبت کنم ، استرس دارم .. هنوزم کتابایی که سفارش دادم نرسیده و نگرانم چون

میخوام با خوندن این کتابآ با اون پسره که رتبه تک رقمی میاره تو قلمچی رقابت کنم ، با حرفاش جوری به وجدم اورد که

خودشم متوجه شد که حرفاش تو جلسه تاثیر گذاره ، نه کشور هستن |: پشتیبان جان کجایی ؟ ): چرا وقتی نیستم میزنگی

خب !


این هفته هفته ی سختی بود خیلی اذیت شدم ، راستش خیلی گریه کردم ، خیلی روم فشار بود ( نه فقط درس بلکه کل

زندگیم ) امـا اینقد صداش زدم اینقدر التماسش کردم که جواب دعآهامو داد و من هر لحظه از زندگیم شکرش می کنم ،

شکرت پروردگار بزرگم که جز تو پناهی نیست .


دوستم پدربزرگشو از دست داد ، امسال چه سالی بود من خودم دو تا پدربزرگم و از دست دادمـ .. هووف خدایا خوب

بگذرون برامون بقیه شو .. به چشاش که نگاه میکردم یاد اون روزای خرداد ماه می افتم ، یاد اون روزای وحشتناک زندگیم ..

یاد روزی که نمی تونستم پاشم .. دو زانو رو زمین نشسته بودم و بهش نگاه میکردم که تو اون کاور لعنتی بود و با صدای

بلند قربون صدقه ش می رفتم ، مامانم قبلا می گفت گاهی از درد و غم نمی تونی راه بری زانو هات صاف نمیشه ..

همونجا اون روزا همون لحظه صاف نمیشدم ، خم خم رفتم سمتش .. یاد فریادایِ خالم .. لعنت به اون روزا ..

چشای مامانش مثه چشای همون روزای مامانم بود .. پر از غم و درد .. هاای خداآ .. یاد دو سه هفته پیش افتادمـ .. بازم

یاد اون کاور لعنتی .. یاد روزی که اومدن ببرنش .. یاد چشای بابامـ .. بغلش کردم گفتم بابا تسلیت می گم : گفت یه وقت

غصه نخوری بابا .. یاد گریه هآی عمه هام که با اینکه دلم از چندتاشون پر بود اما تک تکشون ُبغل کردم .. گریه میکردن و سعی

میکردم ارومشون کنم .. فدای سرشون دلخوریامـ ، غمشون بزرگ بود .. بازم اوردن وبردن .. بازم اون زنگ که مامان سر صبح

خبر داد فوت جفتشون رو و من مثه هر بار فریاد میکشیدم ..

بغلش کردم ُ براش ارزویِ صبر کردمـ .. بهش گفتم هوایِ مامانتُ خیلی و بیشتر از قبل داشته باش .. سخت ترین کار دنیاست

تسلی دادن عزیزت که عزیزمون رو از دست دادیم اما سعی کن و تنهاش نذار .. تنها بمونن مریض میشن خدایی نکرده ..


+ یاد خالم افتادمـ ، هشت ماه گذشته امـآ خیلی ناارومه .. خدایا ارومش کن تو رو بحق بزرگیت آرامش بریز تو قلب و زندگیش.


+ شکرت خدایا ( بخاطر همه چیزِ همه چیز .. رقم بزن بهترینآ رو برامون .. قشنگترینهآرو برای همهـ )


" اینکه : جایی نیست جزء اینجا برام ، که بشه یکم دور شم از دنیا "
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان