287

همه چیز این زندگی حالم بهم زنه همه چی ..|

۲۸۶

یک :  ایمیل اومد نوشته بود عکسم رفته مرحله دو ( بزرگترین لبخند سال نودوهشت بود)

دو :  استاد گفت : افتخار میکنم بهت دوست مهربان و هنرمندم دوست داشتم بغلش کنم البته اگر اسلام دست و پام رو نبسته بود

سه :  موقع پرداخت پول چاپ عکسا ، خانم گفت کیف کردم ، عجب عکسایی بود ، گفت تو فقط عکاسی کن (من رو هوا بودم)

چهار : وقتی بابا گفت واسه ارشد پشتتم (بی شک فکرش عوض میشه اما اون لحظه لبخند اورد رو لبم)

پنج :  نوه ی جدید تو راه(:

شش : وقتی تو اوج اون حرفها و .. دوستم اومد و با حرفش پشتم درومد 

هفت : نمره ی کامل مقدمات خیلی چسبید 

هشت : حرف استاد وقتی گفت : تو از اول خوب بودی 

اینا هشت اتفاقی بود که تو 98 ک گذشت لبخند واقعی رو لبم اورد حتی بیشتر از حس یک لبخند 

مرسی ازت خاکستری عزیز  بابت دعوتت 🌱 

 

۰

98

اگر همین چند روز قرنطینه نبود و مجبور به خواندن نبودم شاید اصلا این حس دلگرم کننده ی الان وجودم را نداشتم ، نودوهشت .. من معمولا اعداد زوج را دوست دارم برایم جذابند ، اما بنظر هیچکس نودوهشت جذاب نیامد . اما بنظرم قرار است هرسال نودوهشتی باشد برای خودش فقط ما هی پوست کلفت تر میشویم و شاید هم نباشیم که کلفت پوست شویم .. سال جدید پر باشد از ما و تلاشهایمان پر باید از  سعی هایمان  . پر باشد از سلامتی و ریشه کن شدن این بیماری مزخرف . پر باشد از اصلاحات ، پر باشد از خوشی ، خالی باشد از هر اتفاق ناخوشایندی مانند نودوهشت . پر باشد از مردمانی که فرهنگ در خونشان جاری ست ، پر باشد از مردمانی که حداقل برای خود دل بسوزانند ، خالی باشد از انسانهای بی مسوولیت .. نودونه پر باشد از سلامتی و سلامتی و سلامتی و محقق شدن ارزوهایمان .. پیشاپیش عیدتون مبارک (:

۱

284

خب انگار قرار نیست این بیماری شرش رو کم کنه .. این طور بنظر میرسه که عید هم به همین منوال ِ ..

خب قرار نیست غر بزنم و اعصاب خودمو خورد کنم . امروز بعد دو هفته در تراس رو باز کردم که یه هوایی ب کلم بخوره . راستی کتابم رسید یه 300 صفحه ایی هست . یه کتاب دیگم گرفتم که تقریبا مطالب یکسانی داشتن تا الان اما هرکدومشون یه چیز رو جداگونه بررسی کرده تا اینجا که من خوندم البته .مامان میگه کتاباتم اومد و دیگه نمیتونی غر بزنی . رااست میگه حالا باید مثه ادم بخونمشون |

بچه ها اعتراض کردن که ما حجم نمی زنیم و استاد هم قبول کرد چون لوازم نداشتن اما من ده تا زدم و دیگه بقیش باشه واسه بعد عید البته اگر بعد عیدی بود ..

یه دیکشنری جذاب پیدا کردم از رو اون فعلا لغت یاد می گیرم .. سریال YOU رو شروع کردم . نظری درموردش ندارم تا یکم بیشتر ازش سر دربیارم . |

خیلی دلم تنگ اون زندگی قبل کرونام میشه . دوستام . دانشگام . روزای شلوغی که داشتیم و همچنین سختی اون روزا ..  اما الان رو هم دوست دارم . شرایط چرت رو نمیگم اینکه تو خونم و مجبورم میکنه برسم به اون چیزی که میخوام و یکم وقت بذارم براش . این لذت بخشه  |

خدایا ما رو به همون زندگی لوسمون برگردون ..

یه جا خوندم نوشته بود بعد کرونا میرم یه هفته وسط خیابون می خوابم |: خیابون !! چی هست ؟ چه شکلی بود ؟ پففف ||

۱

۲۸۳

حبس خانگی 

مجبور به درست کردن سه تا حجم متفاوت فرمال به دستور استاد |: تا اینکه در مجموع بشه بیستا ( وقتی داشت تایپ میکرد دوست داشتم کلشو بگیرم بزنم تو دیوار ، آخه بیستارو من بعد عید  چ جوری بیارم برات ! )  

محکوم به خوندن روزی سه صفحه Oxford word skills و یه رب چرت و پرت گفتن با خودم تا یادم نره حرف زدن چ شکلی بوده .

منتظرم اون کتاب دوسداشتنیم از اون فروشگاه لعنتی برسه .

تماشا کردن یه دونه فیلم انگلیسی 

باشد که رستگار شوم . 

من به تموم شدن یا نشدن کرونا کاری ندارم ( دارم خودمو گول میزنم ) من لعنتی بعد این همه مدت نیاز دارم عید شه پاشم گم شم برم عید دیدنی و لباسای نومو بپوشم یکم روحیم باز شه ، یعنی این ملت نیاز داره بخدا که حداقل سالشو خوب شروع کنه ، بعد این همه خبر بد و این مریضی . خدایا ریشه کن شه . من عیدم رو می‌خوام من دید و باز دید می‌خوام . دق کردم .

۲۸۲

صورت چندشش رو یادم ، روسری ابیش . وقتی لباش باز میشد و اون کلمات رو می‌ریخت بیرون . هی می‌خوام یادم نیاد اما میاد . اون دردی که کشیدم اون قلبی که پر شد از تنفر ..

نفرت رو احساس کردم توی قلبم ،  توی خونم ، با صدای بلند می‌گفت ، صداش ، عمق قصد حرفاش وجودم رو سوزوند . یادم نمیره چ جوری تو اون مبل لعنتی مچاله شدم تو خودم ، یادم نمیره یک رب تحمل کردم اشک نریزم تا از اونجا گم شم بیرون . تو راه ، موقع ی لباس پوشیدن ، کفش پوشیدن ، پایین اومدن از ساختمون ، اشکام می‌ریخت ..دردش یادم می مونه .

فقط یادت نره عدالتت رو خوب به جا بیاری !

۰

بعد مدتها !

دنیا جای عجیبی ست .. خیلی عجیب . چند ساعت پیش داشتم مراسم گرامیداشت پریسا و ری را را نگاه میکردم و حرف های دوستان و آشنایانشان را گوش میدادم و همچنین حرف های پدرش را و آن پرده ی پشت سرشان تصویر پریسا و ری را ی زیبا را نشان میداد و آن چشمان زیبایش را .. گمان نمیکنم کسی آن چشمان را ببیند و فراموششان کند گمان نمیکنم کسی لبخند مادرانه ی پریسا را فراموش کند . حامد می‌گفت ، من باور ندارم به اینکه میگویید آنها به بهشت رفته اند ، آنها در خانه ی خودمان هم انگار در بهشت بودند ما بهشت خودمان را داشتیم . اه که قلبم میسوزد ، درد میکند .‌ . بگذریم نگویم ساکت بمانم . نمیدانم چند وقت است ننوشتم ، یا بهتر بگویم اینجا ننوشتم ، هراز گاهی در لابه لای سیو مسیج های تلگرام برای خودم پیامی را سند میکردم ، دانشگاه رفتم آمدم خواندم نوشتم عکس گرفتم در مسابقات شرکت کردم ، کلاس عکاسیم را با نمره ی خوب تمام کردم ، زبان را شروع کردم ، سختی کشیدم ، معدل الف شدم ولی هنوز ترم جدید را شروع نکردم ، تازه به تعطیلات بین دو ترم خودم را مهمان کرده ام . تحویل پروژه ی سختی پشت سر گذاشتم ، تحویلی که مریضی و بیخابی برایم به همراه داشت تحویلی که شبها چهار می‌خوابیدم و هشت بیدار میشدم اما به نمره ی کاملش می ارزید که نصیبم شد ، این ترم ماجراها از سر گذراندم ، بیشتر شکستم بیشتر بلند شدم ، نمیدانم کجا بود خواندم یا حتی کسی می‌گفت ، زندگی کوتاه است آنقدر که نمی ایستد تو خودت را سرپا کنی ، اتفاقات این چند وقت ، یادم داد یا بهتر بگویم یادمان داد این زندگی لعنتی هیچ تضمینی ندارد ، تمام میشود و می رود ، حال میخواهی بنشینی و غصه بخوری و فکر کنی یا میخوای برایش بجنگی فرقی ندارد در روی زمین در حال غر زدن باشی و بی هیچ تلاش تمام میشود یا میخواهی دانشجو یا مهاجر روی ابرها باشی میاد و تمام میشود و می‌رود به همین راحتی ، تمام میشود و میخواهم خودم خوب تمامش کنم ، راستی تنها کار مفید این سه ماهم  زبان و عکاسی بود ، میدانی کمی به خودم امیدوار شدم ، زمانی که ایمیل آمد عکسم به مرحله ی دوم رقابت امارات راه پیدا کرده بود هرچند که به مرحله ی آخر نرفت اما برایم همان چهار مرحله امید خوبی بود که نیازش داشتم . سه ماه سختی بود اما خوب بود ، حس زنده بودن داشتم و دارم ، زمانیکه تلاش میکنم تقلا میکنم بدون در نظر گرفتن نتیجه اش برایم ارزش دارد ، تلاشم برای خودم مهم است ، آن وقت احترام بیشتری برای خودم قائل میشوم . اما همچنان قصه ام سر دراز دارد . 

راستی دلم برایتان تنگ شده بود بازدید های وبلاگ برایم امید است ، ممنون که می آیید و می روید حتی بدون کامنت . همین هم خوب است ممنون که حس زنده ماندن به اینجا میدهید . 

۱

۲۸۰

چرا ترسیده ام ؟ از هیچ حد و حدودی تخطی نکرده ام ، به هیچ کس اعتماد نکرده ام . هیچ خطری را به جان نخریده ام . همه چیز امن و امان است . این حق انتخاب است که وحشت زده ام کرده ، راه فرار .. راه ِ نجات ..

۲۷۹

یه عالمه حس بد دارم ..

دراز میکشم رو تخت ، پهلوم تیر می کشه .. کمرم درد می‌کنه چون سه ساعت تمام داشتم کتابهای خواهرم رو جلد میکردم، بهش گفتم بشین کنارم ببین تا سال بعد خودت جلد کنی ! هرچند که در عوض جلد کردن قراره تایمی بزاره برام تا ازش عکاسی کنم . 

امروز دوست داشتم که بیشتر دوست داشته بشم ، یا حتی محبوب باشم ، یا حتی آدمای بیشتری رو کنارم داشته باشم ولی در اصل اینطور نیست . آدمی هستم که خیلی ها رو از خودم دور کردم 

امروز تو خانواده ی پدرم  احساس غریبگی کردم ، همیشه این حس رو داشتم نمیگم حس ِ تازه آیی بود برام ، اما امروز بیشتر به چشمم اومد ، بعد به خودم گفتم  : تو خودت کنار کشیدی ، پس چه انتظاری میتونی داشته باشی !؟ خودت پس ِشون زدی ، خودت عقب کشیدی ..

تو همین نتیجه رو میخواستی که کسی نتونه نصیحتت کنه ، نتونه بگه بالا چشمت ابروعه ،  نتونه چیزی بهت بگه ..

خُب الان انگار حِس مجسمه بودن بیشتر بهم دست میده وقتی اونجام .بعد میگم با خودم من از اول نخواستم که پس بزنم یا دور شم ، رفتارها و نامهربونیا و بی معرفتیایی که دیدم و دردهاییکه با حرفاشون کشیدم اینطوریم‌کرد .. نه ! همه ی تقصیرا گردن ِ من نیست .. من همین دور شده رو میخواستم حالا به هر قیمتی .. شاید به قیمت دیوار بین من و اون آدما .. نه حس تنفر هست نه چیز دیگه آیی فقط بی تفاوتی هست که من نسبت به اونها دارم و اونها نسبت به من .. 

اما آدم یه روزایی ی جاهایی دوست داره وارد جمع دوستانه و خانوادگی و فامیلی خودش بشه که همه با آغوش باز مشتاقانه بپذیرنش ، آدم دوست داره گاهی با محبت اون آدمها هم رو به رو بشه ، چون خودم تو موقعیت هایی حسم بهشون خوب میشه .. آدم دوست داره یه جمع شلوغی فامیلی پایه داشته باشه که دوست داشته باشن ومهم تر از همه این احساس خوب رو به پاشن تو صورتت ..

گاهی غریبگی درد داره ، بغض داره .. بی تفاوتی هم همینطور اما میگم من نوع بی تفاوتیم مثه اونا نیست ، من وارد جزئیات زندگیشون نمیشم اما احترامشون رو دارم اما اونا .. شاید حق به جانب حرف میزنم .. اما درد داره .. که امیدوارم من این درد رو به کسی نچشونم ..

می‌دونی آدم باید زرنگ باشه .. 

من آدمیم که نگاه به صورتم کنی میفهمی ازت خوشم میاد یا نه متنفرم یا نه بی تفاوتم یا نه .. بلد نشدم متاسفانه که حسم رو تو دلم قایم کنم . .

خلاصه من پر بودم از غم و غصه .. اونجا تو همون جمع آرزو کردم خدا بهم آرامش بده ، آرامش بده وقتی اونجام .. آرامش بندازه ته دل هممون .. انداخت ته دلم که الان داره اثر می‌کنه .. شکرت ||

 

۱

۲۷۸

مثلا یه روز بگن که تموم شد ، حل شد ... ولی قبلش زودتر میگم رَفتم .

" اینکه : جایی نیست جزء اینجا برام ، که بشه یکم دور شم از دنیا "
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان