۲۷۷

دروس ترم جدید رو گذاشتن رو سایت .. از این بی برنامه تر نمیشه ، کلاسا پخش و پلا .. دارم فک میکنم به کلاس عکاسیم که حالا حالا تموم نمیشه .. به کلاس زبانم فکر میکنم .. به انجمن که داره جدی میشه و یک عالمه کار گذاشتن جلو راهمون .. به تایمی که لازم دارم برای عکاسی .. خداوندا .. یادم باشه از استادم سوالام رو بکنم ، یادم باشه ازش مدیریت زمان رو بپرسم .. بدو بدو ها شروع میشه از اول ترم .. هنوز یه گوشه ی مغزم میگه ارزشش رو داره ! قلبم میگه باور داشته باش .. و سعی ات رو بکن .. خسته نیستم اتفاقا دارم انرژیآم رو جمع میکنم .. فقط نگرانم ..

۲۷۶

الان حتی از دست حرفات ناراحت نیستم ، حتی بغضم نمی گیره ، درست ِ اون لحظه بغض گلوم رو فشار میداد اما الان نه اصلا .. حرفات روحم رو آزار داد اما خب من سکوت کردم چون فایده ایی نداره . می‌دونی تو حق داری منم حق دارم تو با اون فرهنگ بزرگ شدی منم متضاد این فرهنگ تو با لاک زدن من مخالفی بخاطر دلایل بچگانه ی مزخرف امروزی اما از نظر تو دلایل بابا طور می باشه . تو با رفتن من به رستوران با اکیپ دختر پسری عکاسی مخالفی و منم که لج نمیکنم و سفارشم رو لحظه ی آخر لغو می کنم و از تو رستوران با اون همه آدم متعجب میام بیرون ، میتونستم اون راه حل دیگه رو امتحان کنم بمونم و خودم شب برگردم . اما من ساکت موندم حرف شنیدم حرف شنیدم .. با خودم میگم قرن ۲۱ اما من هنوز درگیر این مزخرفاتم که مونده اینجا .. سعی میکنم نفس عمیق بکشم .. سعی میکنم نیروم رو جمع کنم  . بیشتر کُپُنم رو نگه داشتم برای جریان های بعدی .. اما اون لحظه فقط و فقط منم که از درون می‌شکنم فقط بخاطر دختر بودنم ، منم که تحمل میکنم بعد با خودم فکر میکنم ی روزی ی جایی بالاخره تموم میشه و این تموم شدن هیچ وقت هیچ وقت با ازدواج کردن اتفاق نمی افته اصلا و ابدا .. گاهی خجالت میکشم که بگم که تو فکرت ، فکر ازدواج سنتی ِ منه ، از الان با خودم فکر میکنم که سر هر خواستگار چه جوری باید بجنگم .. اما می‌دونی من هنوز بهت امید دارم که تو با اون همه آزادی عملی که دادی تو یک سری چیز ها میتونی یه روزی باز هم تغییر کنی .. می‌دونی تو آنقدر دوستم داری که نمیخوای اشکم رو ببینی و من اونقدر مغرورم که نمیخوام با اشک کارم رو عملی کنم . ( وقتی ازش چیزی میخوای که مخالفته گریه کنی یکم.حل میشه همه چیز ) اما من می‌خوام که تو بفهمی این کار درست تره که فک کنم تغییرت سخت تر از این حرفاست .. فقط میگم با همه ی تلخی های امروز که من رو مهمونش کردی اونقدر دوستت دارم که بدون تو این زندگی رونمیخوام .

۴

جِدال

وَ پایان جِدال من با خود .. به وقت ۳:۴۵ بامداد

اگر دوباره به سرم زد این افکار یادم بیاد که راه زیاده اما رسیدن ادامه ی همینه ، ممکنه اون راه زیبا باشه که هست ، بی نظیر هم هست اما فرق چندانی نداره .. این راه عقلانی تره خُب .. اینجوری شش ساله .. اما دقیق و دست پر ، اونجوری یه عالمه سختی و هزینه و نرسیدن .. شاید هم رسیدن اما من به سریع تر شدن فکر میکنم که این راه درست تره .. می‌دونی دیگه بهت گفتم همون که درست ترینه باشه برام که هَست که میشه ..

همون جمله ی جانان ، من ایمان دارم اگر روزی شکستم ، دوای دردم خود ِ خدا میشه .. که بشه .. که شد .. شکر 

۲۷۴

 

 نمی تونم حِسای بدم رو از آدما پنهون کنم ، نمی تونم بی جهت بهشون لبخند بزنم چون تو دلم کلی حِس متضاد ِ .. انگار یه چیزی ته ِ دلم نمی‌ذاره .. امـا لبخند قشنگ ِ خیلی .. اما نمی تونم وقتی دروغ و درویی می بینم لبخند بزنم .. 

جلسه ی پیش سر کلاس عکاسی وقتی نوبت دیدن عکس های من شد : همکلاسی پسرم که پشت سرم نشسته بود گفت باز شروع شد (منظورش دیدن عکسای من بود ) بعد دیدن عکسا از استاد اجازه گرفتم و برگشتم به پشت سرم و بهش گفتم آقای ن شما اذیت میشین از دیدن عکسام ؟ جا خورد شروع کرد به مِن مِن و کل کلاس مونده بود جریان چیه منم حرفایی که شنیدم از خودش رو گفتم بهش . گفت: سبکتون خیلی دارکِ و من نمی پسندم شما میتونید عکسای بهتری بگیرید . گفتم اینم یه نظریِ ( تو دلم : دلیل نمیشه چون تو خوشت نمیاد من بخوام سبکم رو عوض کنم ، این همه جون نکندم که تویی که هنوز اطلاعاتی از سبکا نداری بیای بگی خیلی دارکِ .. دارکِ چون دارکِ .. چون حسایی که دارم به تصویر می کشم پر از جدال سیاه و سفیدی ِ . . می‌دونی نمیام با عکسای مدلینگ و پرتره ی پر از روتوش گولتون بزنم ) اما خب نگفتم اینا رو همون نیم جمله ی اول براش کافی بود ..

۱

۲۷۳

امروز قرار بود به مناسبت روز جهانی عکاس کیک و هدیه بگیریم ببریم سر کلاس .. یه هفته طول کشید نظر دادنـا موافقت نکردنا و کردنا و جمع کردن هزینه ، خرید کتاب ، طرح کیک و فلان و بیسار .. خیلی خودم رو درگیر کاراشون نکردم تنها کاری که کردم اوردن کاغذ کادو بود اونم لحظه ی آخر .. زودتر از همه رسیدم و با درسا رفتیم کیک رو دیدم خوب شده بود امـا میشد یکم تمیز تر دراوردش .. بچه ها اومدن میز چیندیم .. استاد اومد دست و سوت .. کپ کرده بود بنده خدا .. اصلا انتظار نداشت - هرچند که ما با بهونه های الکی اردو عکاسی رو پیچوندیم تا برنامه هامون بهم نخوره- اولش ناراحت شده بود حسابی اما وقتی فهمید بعدا که دلیلش این برنامه ها بود گفت نه خوشم اومد |: عکسام رو نشون دادم نمیدونید چه حس خوبیه وقتی نظرش رو میگه .. هر چند که از استرس خودکار رو بین انگشتام فشار میدم و مچاله میشینم اما بعد که شروع میکنه به نظر دادن سعی میکنم تمام حواسم بهش باشه.. بهم گفت عکسات رو انتشار بده چون میدونست که جایی نمیذارمشون .. هر دفعه من رو مشتاق تر میکنه برای ایده پردازی .. هر دفعه من رو با امید بیشتری می فرسته خونه و من ازش ممنونم که اینقدر به کارم ارزش میده و احترام میذاره به سبک و ایدم ..

اینم از میز :

۰

۲۷۲

 

 

یکی از عمه هام وقتی چهارده سالم بود از مکه قرار بود بیاد ، یه مهمونی تو تالار گرفته بود .. هنوز نرسیده بودن از تهران .. همه مهمونا تو حیاط تالار جمع شده بودن و منتظر ، یادمه رفتم یه گوشه از تالار رو مبل نشستم ، اون زمان چادری بودم و رو چادرمم حساس .. هی با چادرم ور میرفتم که تو بهترین حالت واسته رو سرم ..  یهو نگاهم افتاد رو پسری که تکیه داده بود به ستون جلوی من ، سرش تو گوشیش بود .. الان مغزم یاری نمیکنه که دقیقا چ شکلی بود اما یادمه کت و شلوار قهوه آیی اسپرت تنش بود .. یهو یه حِسی ته دلم قُلُپی افتاد انگار ..  از همون حسایِ زودگذر خنده دار .. نمیدونستم مالِ مجلِس ماعه یا نه .. نمیدونم شاید قلبم گروم گروم میزد .. اما یادم میاد همش خودم رو سرزنش میکردم بابت این حس .. بی شک یه بالا پایین شدن هورمونی بود .. سرم و انداختم پایین چون یادمه از حسم خجالت کشیده بودم ،  رفتم بیرون و دیگه هیچ وقت به موقعیت قبلی برگشتم و اون آدم رو هم دیگه ندیدم .. دارم با خودم فک میکنم چقدر از احساستم خجالت کشیدم .. آیا مستحق تنفر، خجالت نسبت به خودم و احساسم تو اون سن بودم !؟ الان چی .. چقدر سرکوب میکنم خودم رو ؟ چقدر به احساساتم اهمیت میدم ؟ چقدر متنفر میشم ؟ نمی‌دونم ..

هرچند که هیچ کدوم از احساساتم رو مستحق سرزنش و قضاوت از طرف دیگران نمی‌دونم ..

۱

۲۶۹

 

افکارم تبدیل شدن به یه باتلاق ..

خیلی خوبه آدم از اول راهِش رو درست انتخاب کنه و پی ِ ش رو بگیره نکه حالا مثه من تو ندونم کاری هاش غوطه بخوره .. نمی تونم به یک نتیجه گیری درست برسم تو ذهنم ، احساس میکنم تموم راه هایی که تا الان اومدم اشتباه بوده .. احساس میکنم حتی یه تصمیم درست هم نداشتم .. الان واقعا مغزم کشش نمیده .. نمیدونم چه راهی رو انتخاب کنم ، خستم خستم خستم .. از اینکه هیچی جواب نداد . هیچی رو درست نرفتم . از هیچ فرصتی درست استفاده نکردم . نمی تونم تصمیم بگیرم نمیتونم.. دو شبه که تا پنج صبح بیدارم و فکر میکنم .. کاش کاش یه نفر پیدا شه بگه این راه ِ درسته .. بگه این راهِ توعه .. بگه از این ور برو .. اما هیچکس نمیتونه .. باید خودم تصمیم بگیرم .. سخته .. کدوم راه درسته .. کدوم مالِ منه .. چقد به هرچیزی که خواستم نرسیدم ..

 

 

۲

۲۶۶

ما هر یکی دو روز قصه می گوییم ، قصه های مان را به تصویر می کشیم .. یکی شاد یکی غمگین .. و حتی یکی خوشمزه .. در حدی که بزاق دهانت ترشح می شود و اما من مبهم میگویم .. تو باید مانند تکه های پازل آن را سرهم کنی .. و من اکنون خوشحالم بابت تعریف قصه اَم ..

۲۶۵


مغزم، مغزم درد می ‌کند از حرف زدن، چقدر حرف زده‌ ام، چقدر در ذهنم حرف زده ‌ام. خروار، خروار حرف با لحن و حالت‌ های مختلف، مغایر، متضاد و... گفته ‌ام و شنیده ‌ام، خاموش شده و باز بر افروخته ام، پرخاش کرده و باز خوددار شده‌ام، خشم گرفته‌ام و لحظاتی بعد احساس کرده‌ام چشمانم داغ شده‌اند و دارند گُر میگیرند؛ مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند. 

#سلوک

​​​​​

۲۶۴

عکسایی که گرفتم،خوب درنیومدن .. برو بالا بیا پایین چپ راست ، نشد و همچنان درگیرم .. نمیدونم شاید روزی خوب دربیان ، همونطوری که میخوام .

۱
" اینکه : جایی نیست جزء اینجا برام ، که بشه یکم دور شم از دنیا "
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان