ساعتای هفت و چهل دقیقه بود که راه افتادیم . رسیدم دم دانشگاه . شلووغ ، بدجوری شلوغ بود .بیشتر خانواده هایی که از شهر دیگه اومده بودن توجه م رو به خودشون جلب کرده بودن . بانمک بودن (: و خوشحال .. رفتم داخل یه چند دقیقه ایی طول کشید تا بریم محل همایش . همه صندلیا پر شده بودن ، ردیف اخر خالی بود رفتم نشستم و برای دوستم جا گرفتم مثل این بچه کلاس اولیاا :| اما خب خودش گفته بود و منم نمیخواستم تنها باشم . کم کم اومدن این ادم گنده های دانشگاه حرف زدن من بیشتر حواسم جمع معاون فرهنگی هنری بود ببینم چی میگه , و هی باخودم عکاسای دانشگاه رو رصد میکردم چندتا بودن . چه دوربینی داشتن (: یکیشون دختر بود .خلاصه ازمون خواستن استه بریم استه بیایم و از تمام امکانات استفاده کنیم .ساعتای ده ونیم گفتن برید بیرون غرفه هارو ببینید . منم تا پام رسید بیرون به دوستم گفتم : هیچی م ندادن بخوریم . بعد یکی از اون دانشجوهایی که دانشجو های جدید رو راهنمایی میکردن و یه شال سفید دور گردنش داشت گفت : بیرون مستقیم برید تا پذیرایی شید . منم هنگ ، بزور داشتم خندم رو کنترل میکردم . اخه این چجوری صدای منو بین جمعیت شنید (((: اینقدر بیرون شلوغ بود که . اصلا نمیشد نزدیک غرفه های پذیرایی شد . کاپ کیک و اب جوش میدادن با این چایای بسته بندی هرطمع دلخواه |: ما از خیرش گذشتیم رفتیم غرفه ها رو گشتیم ، یه عالمه کاغذ و کاردستی و از اینا بهمون دادن . یکی از این ترم بالاییا فک کنم خیلی دیگه ترمش بالا بود . رفته بود بالای یکی از پله ها جلویِ غرفه ی امداد و هلال اهمر با صدای بلند می گفت : ترمکی ها بشتابید بشتابید ، بیایید فشارتان را بگیریم . مسخره بازی میکرد در واقع |: ما هم رفتیم بیرون منتظر بودیم بیان دنبالمون . این بود از خاطره ی همایش ورودی های جدید (: