۲۷۲

 

 

یکی از عمه هام وقتی چهارده سالم بود از مکه قرار بود بیاد ، یه مهمونی تو تالار گرفته بود .. هنوز نرسیده بودن از تهران .. همه مهمونا تو حیاط تالار جمع شده بودن و منتظر ، یادمه رفتم یه گوشه از تالار رو مبل نشستم ، اون زمان چادری بودم و رو چادرمم حساس .. هی با چادرم ور میرفتم که تو بهترین حالت واسته رو سرم ..  یهو نگاهم افتاد رو پسری که تکیه داده بود به ستون جلوی من ، سرش تو گوشیش بود .. الان مغزم یاری نمیکنه که دقیقا چ شکلی بود اما یادمه کت و شلوار قهوه آیی اسپرت تنش بود .. یهو یه حِسی ته دلم قُلُپی افتاد انگار ..  از همون حسایِ زودگذر خنده دار .. نمیدونستم مالِ مجلِس ماعه یا نه .. نمیدونم شاید قلبم گروم گروم میزد .. اما یادم میاد همش خودم رو سرزنش میکردم بابت این حس .. بی شک یه بالا پایین شدن هورمونی بود .. سرم و انداختم پایین چون یادمه از حسم خجالت کشیده بودم ،  رفتم بیرون و دیگه هیچ وقت به موقعیت قبلی برگشتم و اون آدم رو هم دیگه ندیدم .. دارم با خودم فک میکنم چقدر از احساستم خجالت کشیدم .. آیا مستحق تنفر، خجالت نسبت به خودم و احساسم تو اون سن بودم !؟ الان چی .. چقدر سرکوب میکنم خودم رو ؟ چقدر به احساساتم اهمیت میدم ؟ چقدر متنفر میشم ؟ نمی‌دونم ..

هرچند که هیچ کدوم از احساساتم رو مستحق سرزنش و قضاوت از طرف دیگران نمی‌دونم ..

۱
miss EL
31 Mordad 00:39

پنجاه هزاربار همچین.چیزی روتجربه کردم.سرکوب شدن ترسیدن تشویش عذاب وجدان ک هرکدوم مث زنجیر دورگردنم میپیچید.الان هم اثارش هس.هروقت احساس عشق میکنم توی ذهنم وسواس وبهونه گیریهام شروع میشه وبابی رحمی تمام ازترس و نگرانی بی مورد بخودم اجازه عاشق شدن لذت بخش یاشاید شکست عشقی رو نمیدم.ترس بزرگترین مانع منه.

پاسخ :

امـان از این ترس .. هرچند گاهی وقتا خوبه اما گاهی وقت ها آزاردهندَس ..
" قلب "
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
" اینکه : جایی نیست جزء اینجا برام ، که بشه یکم دور شم از دنیا "
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان