Saturday 10 Esfand 98
صورت چندشش رو یادم ، روسری ابیش . وقتی لباش باز میشد و اون کلمات رو میریخت بیرون . هی میخوام یادم نیاد اما میاد . اون دردی که کشیدم اون قلبی که پر شد از تنفر ..
نفرت رو احساس کردم توی قلبم ، توی خونم ، با صدای بلند میگفت ، صداش ، عمق قصد حرفاش وجودم رو سوزوند . یادم نمیره چ جوری تو اون مبل لعنتی مچاله شدم تو خودم ، یادم نمیره یک رب تحمل کردم اشک نریزم تا از اونجا گم شم بیرون . تو راه ، موقع ی لباس پوشیدن ، کفش پوشیدن ، پایین اومدن از ساختمون ، اشکام میریخت ..دردش یادم می مونه .
فقط یادت نره عدالتت رو خوب به جا بیاری !