الان حتی از دست حرفات ناراحت نیستم ، حتی بغضم نمی گیره ، درست ِ اون لحظه بغض گلوم رو فشار میداد اما الان نه اصلا .. حرفات روحم رو آزار داد اما خب من سکوت کردم چون فایده ایی نداره . میدونی تو حق داری منم حق دارم تو با اون فرهنگ بزرگ شدی منم متضاد این فرهنگ تو با لاک زدن من مخالفی بخاطر دلایل بچگانه ی مزخرف امروزی اما از نظر تو دلایل بابا طور می باشه . تو با رفتن من به رستوران با اکیپ دختر پسری عکاسی مخالفی و منم که لج نمیکنم و سفارشم رو لحظه ی آخر لغو می کنم و از تو رستوران با اون همه آدم متعجب میام بیرون ، میتونستم اون راه حل دیگه رو امتحان کنم بمونم و خودم شب برگردم . اما من ساکت موندم حرف شنیدم حرف شنیدم .. با خودم میگم قرن ۲۱ اما من هنوز درگیر این مزخرفاتم که مونده اینجا .. سعی میکنم نفس عمیق بکشم .. سعی میکنم نیروم رو جمع کنم . بیشتر کُپُنم رو نگه داشتم برای جریان های بعدی .. اما اون لحظه فقط و فقط منم که از درون میشکنم فقط بخاطر دختر بودنم ، منم که تحمل میکنم بعد با خودم فکر میکنم ی روزی ی جایی بالاخره تموم میشه و این تموم شدن هیچ وقت هیچ وقت با ازدواج کردن اتفاق نمی افته اصلا و ابدا .. گاهی خجالت میکشم که بگم که تو فکرت ، فکر ازدواج سنتی ِ منه ، از الان با خودم فکر میکنم که سر هر خواستگار چه جوری باید بجنگم .. اما میدونی من هنوز بهت امید دارم که تو با اون همه آزادی عملی که دادی تو یک سری چیز ها میتونی یه روزی باز هم تغییر کنی .. میدونی تو آنقدر دوستم داری که نمیخوای اشکم رو ببینی و من اونقدر مغرورم که نمیخوام با اشک کارم رو عملی کنم . ( وقتی ازش چیزی میخوای که مخالفته گریه کنی یکم.حل میشه همه چیز ) اما من میخوام که تو بفهمی این کار درست تره که فک کنم تغییرت سخت تر از این حرفاست .. فقط میگم با همه ی تلخی های امروز که من رو مهمونش کردی اونقدر دوستت دارم که بدون تو این زندگی رونمیخوام .