۲۱۷

میتونم به اندازه ی ساعتایی ک امشب گذشت بنویسم . اما خب دلم درد گرفت بدجور امشب .. تو اون چرت و پرتایی ک می شنیدم و حالم بد شد و اشک ریختم ، یه رفیقی بود که دستم رو گرفت و من و برد بیرون هوایی به سرم بخوره و از دلم بیرون بره همه چی .. یکم به ماه و حرکات ابرا نگاه کردیم و هرچی تو دلمون رخنه کرده بود رو بیرون ریختیم . مرسی رفیق . مرسی اتنا که اینقدر عاقل و رفیقی .. خندهات رو ببینم همیشه 💜

" اینکه : جایی نیست جزء اینجا برام ، که بشه یکم دور شم از دنیا "
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان