میدونی من دیشب داشتم میمردم .. خودم و خودم بودم .. اه که چقد سخته تنهایی از پس همه چی براومدن ، من دیشب برای بارها و بارها کمبود وجود بابایی رو حس کردم ، گاهی نمیدونم دردم رو به چه بزرگتری بگم تا برام حلش کنه .. درد درد رنج .. خفه شدم از بس کسی نبود برای شنیدن کمک کردن .. سخته کسی نباشه برای شنیدن ، برای راهنمایی کردن .. احساس میکنم تو تنهایی غرق شدیم .. من باز به خودش متوصل شدم ، اخه کی هست جز خودش .. فقط اینبار حرف با بابایی بود .. بد زمانی رفتی ، به جون خودم نمیدونم .. به جان خودم سخت شده همه چی .. به جان خودم نیاز دارم بزرگتری برااام بزرگتر باشه .. اخه چرا رفتی بین این همه بهم ریختگی .. / من چی بگم .. از چی بگم .. /
برای کنفراس بالای پله ها ایستادم ، متن رو از رو خوندم ، سعی کردم جذاب بخونم تا خسته نشن ، اما خسته کننده بود براشون ، استاد گفت کاش خلاصش میکردی منم گفتم باشه ورقه هامو جمع کردم گذاشتم کنار میز گفتم : فارغ از تمام اینها یکبار موقعه ی تصمیم گیری به این فکر کنید معیار تصمیمتون از کجا میاد ؟ ریشه ش از کجاست ؟ تقلید از دیگران صرفاا ، یکبار بهش فکر کنید و جواب بدید این سوال رو .. جوابش به خودتون ربط داره اما تهش هر چی بود از درون خودتون باشه از خودت واقعیتون .. حتی اگه غلط بود حتی اگه اشتباه بود اما این خودتونید خود خودتون ../ بعد همه بهم نگاه کردن و تشویقم کردن منم نشستم ( اره بودن اونایی که مزه پروندن و مسخره کردن ) اما به خودم گفتم : هرچی بود تموم شد ، مهم اینه شجاع بودی ، حرف خودت رو زدی .. تو با اعتماد به نفس بودی و خودت رو دست کم نگیررر ، تو با همه ی سختیا جنگیدی ، تو داری قوی تر میشی /
شکرت خداااا شکرت ( بیشتر هوام رو داشته باش )