دیشب رفتیم خونه ی اقاجون ٬ آش و کوکو درست کرده بودن و
همه بودیم و نوش جان کردیم هر یه قاشق آشی که میخوردم
یاد اشای بابایی می افتادم ٬ اونقدر اشاش خوشمزه بود که نگو ٬ یادمِ
داغ داغ میخوردم و اونم جا می کرد برامون که ببریم خونه .
این روزا همش یادش می افتم ٬ انگار یه تصویر جلو چشامه .. تا یادم
میاد گریم میگیره و شروع می کنم به یاداوری خاطراتش و هی حالم
بدتر میشه ..
اامروز اتاق تکونی مو شروع کردمـ و رسیدم دوتا کمدم و تختم و تمیز
کنم بقیشم برای فردا .
اصلا نمیخوام سال ۹۶ رو هم بزنم و بگم چی شد و چی نشد چون اصلا
سالی نبود که انتظارش و داشتم ٬ ایشالله سال بعد بهتر و بهترین باشه
باشه برایِ همه .. و اینکه میدونم تو راهی هستم که هیچ وقت انتظار
نداشتم اما واقعا خوشحالم که این راهِ منه (:
. به نبودت فکر نمی کنم بابایی .. به اینکه امسال سر سفره واسه اولین بار
نیستی .. به این فکر می کنم که الان جات بهتره و حالت بهتره ٬ هستی
و حالمونو میفهمی و بازم برامون دعا میکنی (:
. سر سفره ی هفت سینتون مآ رو هم از دعاهای قشنگتون
فراموش نکنید (: