بعد هر ازمون کارنامه مو به بابا نشون میدم که ببینه وضعیتم ُ . بهش
می گم این درصدا رو بزنم رشته و شهری رو که میخوام قبول می شم (:
میگه ایشاالله که قبول نمیشی |: واقعا چه حمایت و انگیزه ایی -_-
میدونم دلش شهر غریب نمیخواد که قبول شم . اما من فقط به این امید
اومدم هنر . پس براش تا پای جون تلاش می کنم (:
. تو ازمون یه دختری پشت سرم بود داشت به دوستش می گفت :
این تنهایی پشت کنکور بودن بدجوری اذیت می کنه ٬ اینکه جایی برای
رفتن نداری و پیش دوستات نیستی و ازشون دوری سخته .
تا حالا کسی اینقدر واضح نگفته بود . سخته این تنهاییش . مدرسه هر
بدی داشته باشه حداقل ساعتای بیشتری تو جمعی .
شاید بهتر بگم رفتن به اجتماع َم کمتر شده و داره اذیتم می کنه .
اما اونقدری نیست که نشه جبرانش کرد ٬ اما همه ی اینا یادم داد دور
بودن قابل تحملِ ولی من ادم این همه دوری نیستم ٬ در واقع به قول خالم
پر پر میشی ((:
خالم و دخترش یه چراغ امید بزرگن برام نه یه پروژکتور گندن (:
از سن ۱۴ تا ۱۸ سالگی اصلا از بچه ها خوشم نمیومد البته فقط اشنا ها رو
دوست داشتم . قبلش عاشق بچه بودم . الان هم برگشتم به اون دوره ی
قبل ۱۴ سالگیم . این نوزادای کوچول موچولو تو دلم بجور جا وا میکنن
انگار در قلبم وا میشه و یه عالم حس قشنگ دوست داشتن ریخته میشه
داخلش . بنظرم این نی نی ها امید زندگی والدینشونن .
خدا امید زندگی همه رو حفظ کنه (:
.خبر رسید یکی از اشناهامون میخواد ازدواج کنه ٬ دختر خیلی خیلی
خوبی و خیلی هم زیبا (: چشماش اندازه ی هلوعه ((: نگاش می کنم
سر گیجه می گیرم فکر می کنم چشاش الان می افتن رو زمین (: