۱۸۴


از روز اول شروع میکنم یعنی شنبه (دیروز) زبان داشتیم،همه ساکت و بچه مثبت . کم کم حرف زدیم و به سوالا جواب دادیم . خیلی هم شیک اولین نفر گفت که من بخونم ریدینگ رو و ترجمه کنم ( هر چی میدونستم گفتم فقط رد شه ازم ) ساعت بعد اندیشه اسلامی داشتیم کلاس انچنان خشک خسته کننده ایی نبود اما استادش میپیچوند سوالا رو |: یعنی حرف حرف خودم . من هم اولین نفر گفتم جلسه ی بعد بحران های اخلاقی رو کنفرانس میدم . ساعت بعد باستان داشتیم و یک منطقه ایی رو داد که روش تحقیق کنیم . ساعت بعد اشنایی با معماری جهان داشتیم استادش عالی بود و از درس و رشته مون گفت . امروزم دو ساعت بیان معماری داشتیم . عالی بود خیلی زیاد . بعد این کلاس فهمیدیم یه مربع کامل و درست رو باید چجوری بکشیم . بعد شناخت مواد داشتیم . بازم من اولین نفر گفتم چوب رو کنفرانس میدم . دلیل تمام اینکه اول خواستم یک کاری رو انجام بدم بیشتر بخاطر خودم بود و یکم هم بخاطر اواسط ترم بود که کارا زیاد میشه و شاید وقت نشه . بیشتر به این خاطر بود چون من همیشه ادمی بودم اروم کار خودم رو میکردم تو این مواقع تو مدرسه همیشه جز ادمایی بودم که کارم رو تو اواسط راه انجام میدادم یعنی نه اول و نه اخر . اما الان خواستم به اون یاسمین درونم که دلش میخواد فعال باشه اجازه ی بیرون اومدن بدم .دلم میخواد به خودم اعتماد کنم . بابایی همیشه میگفت ادم از هرکاری میترسه باید بره به سمتش . من از اول بودن تو چشم بودن میترسم اما نمیخوام اینطوری باشه . میخوام تو این دانشگاه این وضع فرق کنه . نمیخوام کل دانشگاه بشناسن منو . میخوام استاد ازم راضی باشه و تو کلاسش فعال باشم . دلیل تمام اینا همون هدفس که میخوام کم کم بهش برسم. رشتم خشک نبوده تا الان . درسای متنوعی داره و خیلی با تاریخ معماری سر وکار داره و این خوبه برای من چون من تاریخ رو دوست دارم . ترسیم واسکیس داره که خب تجربه ی جدیدی برای منه . اگه بگم دارم تو درونم با همه ی حسای بدم میجنگم اغراق نکردم . گاهی اوقات اونقدر پر میشم از این حسا که دلم میخواد بالا بیارم هر چی حسه بد رو .. دارم تلاش میکنم برای قوی بودن . دارم تنها میجنگم . خداروشکر تو رشتمون تعداد پسرا اندکه .. و خیلی از شهرای دیگه داریم و حتی خیلی دور مثله خوزستان و کرمان و کرمانشاه (: اینقدر حس خوبیه در ارتباط بودن با اینجور ادمها .. دارم خدارو شکر میکنم بابت خوابگاهی نبودن . و این هم بر میگرده به همون یاسمینی که همیشه اروم بودم و میترسیدم از دوری . دارم فکر میکنم که خدا خواست بهم رحم کنه که من رو اینجا قبولوند . چون واقعا همین روزای اول سخته . اما شاید اگه الان شهر دیگه میبودم میگفتم با سختیاش بازم خوبه . ولی وقتی برای چیزی تلاش کردی اما نشد لابد نباید میشده . خداروشکر خداروشکر خداروهزااار مرتبه شکر .

از سوتیام بگم (: = به دوستم جلو همه موقه ی خدافظی گفتم : خوش وقت شدم . بعد خودم موندم چی گفتم : بهش نگا کردم گفتم باورت میشه الان نمیدونم چی باید بگم واقعا مغزم یاری نمیکرد .بعدم دنبال کانون فرهنگی بودم کارم رو که انجام دادم رفتم بیرون اما قاطی کردم به جای اینکه برم سمت چپ یک راست رفتم سمت راست که دیوار بود و یکی از پسرا گفت فک کنم باید اینوری بری . من مردم از خجالت در واقع یه راست رفتم تو دیوار . هم خجالت کشیدم هم داشتم از خنده منفجر میشدم . ترم بالایی بودن و یه نگاه : اخه کوچولو تو چشاشون بود بعد این اتفاقم یکی گفت چه بامزس . هیچی دیگه من از خجالت اصن نمیدونم کجا بودم . فقط سریع رفتم تا بیشتر ضایع نشم ./

+ کلا بعد یک ترم فک کنم پوست استخون شم از بس این راه دانشکده سلف ایستگاه خونه و ..باید برم و بیام  . واقعا باید اتوبوس بذارن تو محوطه رو یا ون خیلی طولانیه . ماهیچه های پام گرفته و درد میکنه . روز اول از خستگی نمیتونستم راه برم /

خداروشکر خداروشکر .. هزار مرتبه شکر .. شما از یونی تون برام بگید ؟(:

۵
" اینکه : جایی نیست جزء اینجا برام ، که بشه یکم دور شم از دنیا "
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان