دریچه یِ زندگی من

امروز اولین ازمون هنر رو دادم . دیر رسیدم و کیک ندآدن بهم :| مامان مسافرتِ و منم صبحآنه نخورده رفتم سر جلسه ، صدآیِ

معدم رو اعصآبم بود . یه حس خیلی قشنگی دآشتم وقتی دفترچه یِ هنر و رو میزم برآم گذآشتن و برآیِ بقیه تجربی 0:

خدآ میدونه چقد خوشحآلم از این تصمیم (: بعد از آزمون بابام میگه : خب حالا هنرمند شدی ؟ بنده فقط میخندم (: و در جوآب

میگه : منکه می گم بیا برو همون تجربی رو بخون ، هنوز دیر نشده ! و بنده بآز میخندم . تو دلم می گم : هیچ وقت اینقدر از

بابت تصمیمم خآطر جمع نبودم ./ دیشب شب نشینی بود و ماهم مثه همیشه رفتیم ، در واقع اونجآ نقش یه

مجسمه رو دآشتیم برایِ اونا|: ما رو مبل نشسته بودیم ُ اوناهم بآ خودشون داشتن حرف میزدن و مآ هم نگاهشون می کردیم

الان که دارم اینآ رو می نویسم با خودم می گم چی شد من دیشب از اینکاروشون عصبآنی نشدم و جوآبم به خودم اینه که

وقتی از کسایی جزء رفتار نادرست چیزی ندیدم ، پس موقه یِ تکرار کارشون تعجب نمیکنم چون انتظآری جزء این ندارم .

بگذریم ..

این راهنمایی رانندگی هم مآ رو دیوونه کرده ، الان دو هفتس شنبه هآ زنگ میزنم می گم : کو گوآهینامم ؟ اونام می گن یه

هفته صبر کنی میآد . خب من هرچی یآد گرفته بودم پرید که |:

به بابام می گم دلم میخآد فلان شهر قبول شم ، بعد تو خیابون چندتا موتورسیکلت با سرعت از کنآرم رد می شن می ترسم

و دستآم یخ می کنه ، تو دلم پوسخند میزنم ، آخه من تو یه شهر غریب چه جوری میخوام دوم بیآرم . مهم تر از همه دور از

خانوادم . الان مامانم دو روز مسافرت رفته دلم از دلتنگی داره می ترکه بعد من هدفم شهر دورِ . از یک طرفم دلم میخوآد فقط

از این شهر لعنتی برم .

دلم دنیآیِ جدید میخآد ، ادمآیِ جدید و محیط جدید . دلم حتی عروسی هم میخوآد حتی مهمونی . یآدم نمیاد آخرین بار کی

مهمونی دآدیم و رفتیم . همشم بخاطر کنکور من بود که رعآیت می کردن بعدشم که عذآ دار شدیم بعدشم که باز من کنکور

دارم . اما امسال وقت بیشتری دارم و حتی اجازه یِ زیاد مهمونی رفتن . خوآهرم این هفته رفت تولد دوستش . دلم میخوآست

منم بتونه ببره . هی بهش می گم دیگه با دوستآم کافی شاپ نمی برمت -_- اونم جواب میده ، حالا اگه بشه میای ؟ می گم

نه (:


photo by : topcaptures

۳
" اینکه : جایی نیست جزء اینجا برام ، که بشه یکم دور شم از دنیا "
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان